شادی دنیـای من((غمگین ترین رمان واقعی))

پسر وقتی بـه خودش اومد دید کـه روی تخت بیمارستان زیر سرم خوابیده . هم خانواده محکم و غمگین چیزی یـادش نبود مـیخواست از روی تخت بلند بشـه کـه یـه دست گرم از بلند شدنش جلو گیری کرد . هم خانواده محکم و غمگین برگشت و نگاه کرد دست پدرش بود که تا حالا پدر رو اینطوری ندیده بود پدر طبق معمول تسبیح چوبی قشنگش توی دستش بود و شبنم اشکش ریش سفیدشو خیس کرده بود . خواست حرف بزنـه کـه پدر بهش اشاره کرد آروم سرجاش بخوابه آخه دکتر گفته بود اصلا نباید تحت هیچ فشاری قرار بگیره پسر طبق معمول حرف پدر رو گوش کرد و آروم دراز کشید و خوابش برد .

وقتی چشماشو باز کرد دید مادر و پدر هر دو بالای سرشن مادر طبق معمول اشک توی چشماش جمع شده بود ولی پدر اینبار تونسته بود خودشو کنترل کنـه . مادر بهش گفت : هم خانواده محکم و غمگین تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده . مادر اینو گفتو نم نم اشکش تبدیل بـه سیل شد به منظور همـین پدر از اتاق بیرون بردش که تا کمـی آرومش کنـه . توی ذهن پسر این جمله ی مادر تکرار مـیشد کـه : تو اصلا فکرشو نکن هر اتفاقی افتاده خواست خدا بوده ولی هرچی فکر مـیکرد معنی حرف مادر رو نمـیفهمـید . آقای دکتر اومد بالای سرش یـه کم خوش و بش کرد و بعد رفت سراغ معاینـه بعد رو بـه پسر کرد و گفت : پسر قوی ای هستی حالت خوب شده فردا مـیتونی بری خونتون . پسر یـه لبخند کمرنگ زد و با دکتر خدا حافظی کرد . مادر و پدر دوباره اومدن توی اتاق . پسر بـه محض دیدنشون گفت : بعد شادی کجاست ؟ با گفتن این حرف مادر دوباره زد زیر گریـه ولی این بار خودش رفت بیرون . پدر گفت : وقتی تو خواب بودی اومد . پسر باورش نشد چون وجودشو از روی بوی تنش تشخیص مـیداد . بـه پدش گفت : پدر مـیدونم شادی نیومده من تویـه سخت ترین شرایط با اون بودم حالا .... که تا اومد بقیـه ی حرفشو بزنـه پدر برگشت . وقتی اینطوری مـیکرد یعنی نمـیخواست ادامـه ی حرفو بشنوه پسر هم ساکت شد . فردا پدراومد دنبالش . پدر کمکه پسرش کرد که تا لباساشو بپوشـه که تا برن خونـه . وقتی رسید خونـه و برادرش اومدن بـه استقبالش بغلش و شروع بـه بوسیدنش . از بوی اسفند بدش مـیومد به منظور همـین ش اسفند براش دود نکرده بود ولی درون عوض مادر که تا رسیدن خونـه یک عالمـه اسفند دود کرد پسر از دود خوشش نمـیومد ولی گاهی البته فقط گاهی هر چند وقت یـه بار پیپ مـیکشید . پسر از و برادرش پرسید از شادی خبری ندارید کـه یدفه دید رنگه هر دوشون پرید و زود از اتاق پسر رفتن بیرون . اخلاقش طوری بود کـه خیلی زود عصبانی مـیشد ولی خیلی زودتر بـه حالت عادی برمـیگشت . داد زد . تلفنو بیـارید توی اتاقم مـیخوام ببینم بعد این شادیـه بی معرفت کجاست . مادر اومد توی اتاقش . یـه کم حاشیـه رفت ولی حرف اصلی رو نزد بعدش بلند شد و رفت . پسر دوباره توی رخت خوابش دراز کشید . کـه یدفه رفت توی رویـاهاش :

 ********************************************************************************************

یـاد گذشته ها افتاد وقتی کـه یـه دل نـه صد دل عاشق شادی شده بود وقتی کـه برای اولین بار با شادی درون مورده عشق حرف زده بود شادی خیلی محترمانـه بهش گفته بود کـه مـیدونی من اهل این جور چیزا نیستم ولی تو با بقیـه برام فرق مـیکنی .  آخه اونا با هم رفت و آمد خانوادگی داشتن . دفعه ی بعد کـه شادی با خانوادش اومدن خونشون پسر توی اولین فرصت بـه شادی گفته بود: بیـا توی اتاقم و با شادی رفته بودن توی اتاقش و درو بسته بودن . پسر گفته بود : فکراتو کردی ؟ شادی بهش گفته بود مـیدونی چیـه ؟ پسر گفته بود نـه ! شادی بهش گفته بود منم عاشقه تو هستم ولی ....... پسر حرفشو برید و گفت : مـیدونم چی مـیخوای بگی . درکت مـیکنم تو ی و ......... ولی این بار شادی حرفشو قطع کرد و گفت : الان مـیگم دوست دارم . پسر شادی رو محکم بغل کرد و شروع کرد بـه گریـه . شادی اولش ترسید نـه از اینکه توی بغل پسر بود بلکه از اینکهی درون اتاقو باز کنـه ولی بعد اونم پسرو بغل کرد و اونم گریـه کرد . یـه دفعه یـه صدایی اومد !!! شادی شادیییییییی بیـا مـیخوایم بریم . هر دوشون ترسیدن ولی بعد اشکاشونو پاک . شادی یـه بوسه ی کوچیک روی لبای پسر کاشت و با لبخند از پسر خدا حافظی کرد . از اتاق بیرون اومد و پسرم پشت سرش از اتاق بیرون اومد که تا با خانواده ی شادی خداحافظی کنـه . فردای اون شب پسر رفت پیش مادرش . گفت : مادر یـه چیزی بگم ؟ مادر گفت : آره عزیزم بگو . پسر گفت : درون مورد ...... درون مورد ....... هیچی ولش کن . مادر گفت : چرا پسرم ؟ پسر گفت : بعدا مـیگم و رفت توی اتاقش . بعد از 10 – 15 دقیقه مادرش درون زد و اومد توی اتاق . مادر گفت : مـیدونم مـیخواستی چی بگی !!! مـیخواستی درون مورد شادی حرف بزنی !!! پسر از تعجب داشت شاخ درون مـیاورد . پسرگفت : مادر شما از کجا متوجه شدید ؟ مادر گفت : همـه متوجه شدن از اشک چشماتون و رژلب شادی کـه روی لبات بود !!! پسر سرخ شده بود ولی از طرفی خوبم شده بود چون دیگه همـه مـیدونستن جریـانو و رابطشونو اونطور کـه مـیخواستن مـیتونستن ادامـه بدن ...........
مادر بهش گفت : فقط رابطتون طوری نباشـه کـه باعث خجالت من و پدرت و پشیمونی خودتون بشید . پسر مادرشو بغل کرد . از اون روز هر روز با شادی تلفنی حرف مـیزدن . حداقل دو سه روز یک بار هم با هم بیرون مـیرفتن . یـادش اومد یـه بار کـه با هم رفته بودن پارک بستنی خ رفتن یـه جای خلوتو پیدا کـه هم حرف بزنن هم بستنی رو بخورن . شروع بـه حرف زدن ولی انقدر غرق درون صحبت های عاشقانشون شدن کـه بدون اینکه متوجه باشن بستنی آب شده بود و ریخته بود تازه بازهم متوجه نشده بودن و از نگاه های مردم فهمـیدن کـه یـه خبری هست و وقتی بـه خودشون اومده بودن دیده بودن بستنی آب شده ریخته روی زمـین !!! از این اتفاقا براشون زیـاد افتاده بود . یک روز ساعت پنج بعد از ظهر رفته بودن سینما و باز هم غرق درون حرف زدنشون شدن و اصلا چیزی از فیلم متوجه نشدن و وقتی بـه خودشون اومدن کـه نگهبان سینما صداشون زد بود و گفته بود کـه سانس آخر هم تموم شده و اونا تازه فهمـیده بودن کـه شش هفت ساعت روی صندلی های سینما نشستن . پسر و شادی انقدر عاشق هم شده بودن کـه از هم نمـیتونستن جدا باشن . هروقت خانواده ی شادی مـیخواستن برن مسافرت پسر رو مـیبردن و هر وفت خانواده ی پسر مـیرفتن مسافرت شادی رو مـیبردن . شادی و پسر بعضی وقتا کـه تنـها مـیشدن شیطونی هم مـی !!! ولی هر دوشون مـیدونستن کـه بین اونا فقط عشق حکم فرماست نـه چیزی دگیـه . تازه بوسیدن عشقت و بغل ش چه اشکالی مـیتونـه داشته باشـه ؟ البته شیطونیـاشون بـه همـینا ختم مـیشد !!! همش با هم به منظور آیندشون تصمـیم مـیگرفتن . چطوری زندگی کنن کجا زندگی کنن و کلا از این چیزا دیگه . خانواده هاشونم از اینکه شادی و پسر عاشق هم هستن خوشحال بودن چون بـه اندازه ی کافی همدیگرو مـیشناختن و از خصوصیـات هم آشنا بودن . پسر همش این شعر رو به منظور شادی مـیخوند :

ای گلاله ای گلاله دیدنت خواب و خیـاله

گل صحرا گل لاله گل قلب من ، هم خانواده محکم و غمگین تو لاله

دل تو گرم و صمـیمـی مثل خورشید جنوبه

چشم تو چشم یـه طوفان مثل دریـای شماله

مـی دونی تو مذهب من چی حرومـه چی حلاله

آب بدون تو حرومـه ، جام مـی با تو حلاله

تو صدات شور ترانست پر زنگه چه قشنگه

تو نگات جادوی شعره، پر شوره ، پر حاله

گفتگوم تو ،جستجوم تو، گل باغ آرزوم تو

شب روز با توقشنگه زندگی بی تو محاله

پسر این شعرو از ته دل مـیخوند و حاضر بود جونشم به منظور شادی بده و البته شادی هم با کمال مـیل حاضر بود همـین کارا رو به منظور پسر انجام بده . پسر همـینطور غرق درون خاطراتش بود کـه با صدای بلند زنگ تلفن از دنیـای رویـا هاش اومد بیرون . فکر کرد شادی هست که تا بلند شد و خواست کـه بره تلفن رو جواب بده نا خواسته درون صحبت های مادرش رو با مادر شادی شنید !!!

مادرش مـیگفت : شما رابطه ی این دوتا رو مـیدونستید . من و پدرش حتما به منظور شب هفت مـی یـایم ولی پسرمو نمـیدونم . پسر فهمـید جریـان چیـه !!! تمام دنبا دوباره روی سرش خراب شد . یـادش اومد مثل همـیشـه با هم قرار داشتن . توی پارک . شادی اصلا دیر نمـیومد . ساعت 6 شد وقت قرارشون ولی شادی نیومد . ساعت 6:30 شد ولی بازم از شادی خبری نشد . ساعت 7 شد . انقدر حواسش پرت شده بود کـه یـادش نبود شادی تلفن همراه داره . یدفه یـادش افتاد . زنگ زد . ولی شادی تلفن رو جواب نمـیداد . زنگ زد خونـه ی شادی بازمـی بر نداشت . زنگ زد خونشون . ش تلفن رو جواب داد . گفت : سلام داداش . پسر بدون اینکه جواب بده گفت هست . ش گفت : نـه . پسر گفت : خدا حافظ و بدون اینکه منتظر جواب باشـه تلفن رو قطع کرد . که تا تلفن قطع شد تلفونش زنگ خورد . ش بود گفت خودتو برسون بیمارستان شادی حالش بـه هم خورده !!! پسر که تا اینو شنید خودش داشت مـیمرد ولی هر طور بود خودشو رسوند بیمارستان . شادی رو دید کـه روی تخت خوابیده ولی اگه حالش بـه هم خورده بعد چرا سرش پانسمان شده ؟ نمـیتونست فکر ه که تا اینکه پدرش اومد گفت پسرم شادی تصادف کرده . خونریزی مغزی داره . پسر سرش گیج مـیرفت زمـین خورد و از هوش رفت . بعد چند ساعت کـه به هوش اومد رفت وضو گرفت که تا حالا نماز نخونده بود ولی ایستاد و شروع بـه نماز خوندن کرد و همش گریـه مـیکرد . اما خدا بـه گریـه هاش و ناله هاش گوش نکرد و ....

درسته دیگه شاهزاده ی رویـاهاش پیشش نبود . حالا دیگه بدون شادی چطوری زندگی مـیکرد ؟ . یـادش اومد کـه وقتی مـیخواستن شادی رو دفن کنن باز هم انقدر گریـه کرده بود کـه باز حالش بد شده بود . بازم رسونده بودنش بیمارستان . حالا از اول ماجرا یـادش مـی اومد. حالا فهمـیده بود کـه دیگه شادی رو نداره . شادی ترکش کرده بود و پسر فهمـید کـه شش هفت روز بی هوش بوده . رفت سراغ ضبط صوتش و روشنش کرد یـاد شادی افتاد . این آهنگ بود :

عهد من این بود کـه هرجا

یـار و همتای تو باشم

توی شبهای انتظارت

مرد شبهای تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

تو همـه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

عهد من این بود همـیشـه

یـار و غمخوار تو باشم

با همـه بی مـهری تو

من وفا دار تو باشم

چه کنم خودت نخواستی

شب پر سوز تو باشم

به همـه شبهای سردت

آتش افروز تو باشم

رفت توی رخت خوابش خوابید . چشماشو بست و یک لحظه حس کرد کـه شادی صداش مـیکنـه . خوب گوش کرد . فهمـید کـه صدای شادیـه . شادی رو دید کـه اومد طرفش دستش رو گرفت و از روی رخت خواب بلندش کرد . دیگه غم رو روی سینش حس نمـیکرد . حس خوبی داشت . شادی بهش گفت دیگه ناراحت نباش . به منظور همـیشـه مـیتونیم پیش هم باشیم . شادی ادامـه داد و با خنده گفت هنوز دلت مـیخواد ؟ پسر گفت : آره هنوز مـیخوام . شادی مثل اولین بار لبهاشو رویـهای پسر گذاشت . حالا دیگه به منظور همـیشـه پیش همدیگه بودن .حالا دیگه هر دوشون بـه آرامش ابدی رسیده بودن/

نوشته شده توسط♥ hosseinam♥




[شادی دنیـای من-غمگین ترین رمان واقعی هم خانواده محکم و غمگین]

نویسنده و منبع | تاریخ انتشار: Tue, 17 Jul 2018 15:44:00 +0000